مگر همان دوباری که شما را از پنجره ماشین دیدم و خیلی دلم میخواست دروغ باشد و این،شما نباشید...
{- خانم شین، از دفتر مدرسه خارج شد و به من نگاه کرد. از سرما، کلاهم رو محکم روی سرم جابجا کردم. خانم شین،قدی متوسط داشت و زیرچشمانش گود رفته بود. چادر مشکی و مقنعه. لبخندی زدو گفت: شما خانم چادری هستید؟ دوست سین؟ لبخند زدم و دستش رو که جلو اورده بود،در دست فشردم.خانم شین علاقه خاصی به من داشت دلش میخواست من ، دوستِ سین باشم. دخترش را می گویم. از بعد روز آشناییمان، هربار دلش می خواست من را با ماشینش به خونه برسونه و براشون از آقا جان صحبت کنم. یک جورهایی، یک جایی از این کره خاکی، سعادت داریم و همسایه شان هستیم. :همسایه!! عزیز بودی، عزیز تر شدی. خانم شین این را گفت و خیابان را برای رساندن من به خانه دور زد.
از دوسال دوستی ام با سین در دوران راهنمایی، مدت زیادی می گذرد . سین و من ، یک جورهایی به اسرار مادرسین و خانم پرورشی مان دوست شده بودیم چون خانم شین این را می خواست و دوست داشت دخترش یک دوست چادری و محجبه داشته باشد. دوستی با سین شین طعم خاصی نداشت چون ما اصلا شبیه هم نبودیم ،دختر خوبی بود اما افکار من و سین یکی نبود. در واقع او آن چیزی که مادرش میخواست، نمیشد.
دبیرستان شروع شد و سین به یکی از مدارس مذهبی و خاصِ شهر رفت جایی که هرکسی را راه نمیدادند و من وارد دنیای جدیدم شدم و دوستان جدید...
دیگرندیدمتان؛ مگر همان دوباری که شما را از پنجره ماشین دیدم و خیلی دلم میخواست دروغ باشد و این،شما نباشید... }
اما اون روز در پیاده روی شهر، که سنگفرش هایش مرا به سین و مادرش رساند...
خانم شین دیگر چادر نداشت و محجبه نبود. مانتو و شالی که از آن موهای رنگ کرده اش بیرون ریخته بود و سین همراه مادرش وهردو با کفش های ورزشی... صدای چیزی را در قلبم شنیدم که آهسته خورد میشد...
جلو رفتم و نمیدانم چرا و نمیدانم چرا انگار خانم شین،دوست دیرینه ام باشد، روبرویش ایستادم و با اینکه میدانستم خودش است اما پرسیدم : خانم شین؟ اومرا نشناخته بود... خیلی کوتاه به سین خیره شدم و سلام کردم. هیچ وقت چهره خانم شین را بعد از اینکه مرا شناخت، فراموش نمیکنم و تعجب سین را در حالی که از صدایش مشخص بود و حتی اسمم را نمیدانست و گفت : این!
خانم شین! چرا!!؟