شاید برای شما هم اتفاق بیفتد.
شنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۳، ۰۷:۳۰ ب.ظ
داستان از عصری شروع شد که برای رفتن به مهمانی چادر نداشتم. به چادر اتو نشده ای که دستم بود نگاه انداختم و بقیه چادرها که در صف ماشین لباسشویی بودند. همون طور که جلوی کمد لباس ایستاده بودم ، مادرم وارد شد و درجواب نگاه مستاصل من گفت : " باهمین چادر منزلی بیا" و به چادر گلدارم که پشت سرش آویز بود اشاره کرد. نگاهم روی چادر موندو با تعجب گفتم : " با این!!!!" مادر که برای رفتن عجله داشت و پدرهم منتظر بود ادامه داد: " چادرهای من که اندازت نیست، کش هم ندارن" . روبه کمد برگشتم و ازتصور اینکه با چادر گلدار به مهمانی برم، خندم گرفت و نگاهم رفت به آخرین ردیف چوب لباسی ها. چادرِممنونعه! این تنها چادری بود که در این وضعیت میتونست به دادم برسه. انگشتم رو روی شونه ی مانتوی کارم گذاشتم و چادر اتو شده و مرتبش رو ازداخل مانتو بیرون اوردم :" فقط همین یک بار" دستم رو از شکاف آستین چادر داخل گذاشتم و دکمه ها رو هم بستم. چادری که فقط مخصوص محل کارم بود و نمیشد جای دیگری پوشید. چادری با قد کمی کوتاه تر از معمول و کاملا غیر مجلسی!
****
بالبخندی چادرها رو داخل ماشین لباسشویی گذاشتم و خوشحال برگشتم.
قبل از ظهر بود که به طرف ماشین رفتم تا چادرها رو بردارم. گویا مامان اینکارو کرده بود و من همچنان شاد. :" شماره ی ماشین رو چند گذاشتی؟" برگشتم و جواب دادم: " نمیدونم! نگاه نکردم. مثه همیشه بود دیگه!" مادر انگار که میخواست جواب معمایی رو پیدا کنه دوباره پرسید: " پس کی گذاشته رو شماره ی 1 ! " بیخیال شونه هامو به معنی نمیدونم ، بالا انداختم و بعد پرسیدم : "شماره 1 یعنی ماشین آهسته شسته؟!!" مامان با نگاه متفکرانه ای براندازم کردو گفت :" آهســـته!! برو ببین چطوری چروک گرفته"
وقتی چادرها رو نگاه میکردم،دلم میسوخت. در این فکر بودم که مادرِ رویا، لباس ها رو چطور کریت کار میکنه! انگار کارخونه ای چروک گرفته بودن انگار ...
چادرهای نازنیم :(
****
پدر،چادرها رو که برای اتو شویی برده بود،اتو نشده برگردوند : " گفتن فقط کافیه 2-3ساعت در آب سرد خیسشون بدی و بزاری رو بند" مامانم که داخل آشپزخونه بود گفت : " من که همون اول گفتم!"
حق با مامان بود نمیدونم من هم مثل رامونا سر به هوا هستم یانه! اما خب من که صدای مامان رو نشنیدم. ولی صدای پاره شدن چادرهام رو همیشه میشنوم. از گیرکردن به لبه ی شکسته ی تیر چراغ برقِ داخل کوچه، تا گیر کردن به لبه ی پله های اتوبوس - دقیقا دراولین روز دانشگاه - و پاره شدن به اندازه ی یک وجب !!، و حتی برخورد با لبه ی درِ تاکسی قراضه که شبیه درحلبهای روغن و کنسروها، تیغ تیغی بود. و یا آخرین اتفاقِ داغ که عوض شدن چادر نو و خوشگلم با چادر یک نفر دیگه که قدشون هم ازمن کوتاه تر بود...
همیشه دلم میخواست مغازه ی گل فروشی داشته باشم اما شاید یه روز نظرم عوض بشه و دلم مغازه ی چادر فروشی بخاد...
۹۳/۰۵/۰۴
گفتی چادر و کردی کبابم
من تازگی هرچی چادر میخرم همون روزای اول به ی درخت مشخص توی دانشگاه گیر میکنه و جِرت ...
مامانم میگن نمیدونم چرا هر چی شاخه و درخت و تراشه تیر برق باید به چادر تو گیر کنه ...
این حالتی که گفتی خیلی سختِ ... اون وقتایی که چادرای مد نظر همه ی مشکلی داشته باشند و چادر ممنوعه ...