یک صبحِ زود
پیامبر خدا فرمودند لباسی بپوش که انگشت نمای مردم نشوی و عزت و احترامت هم محفوظ بماند.
از همان پیاده رُیِ خاطره انگیز در یک صبح خنک تابستانی عبور میکردم پیاده رو آنقدر خلوت از مردمانِ روزهای عصر بود که انتهای جاده را به وضوح میدیدم... مکانی که هر روز شاهد عبور عابران درگذر است. آنقدر شوغ و پر رفت و آمد که دلم برای سنگفرش هایش میسوزد. اما شاید صبح ها،کمی جرئت کنند و رنگ آسمان را ببینند وقتی انوار طلایی خورشید، از میان برگهای درختان به کف پیاده رو می تابد...
اینکه اول صبح،اینجا،خانمی با این تیپ!!! برایم جای تعجب داشت. دیگر ازبس شلوار صورتی با مانتوی کوتاه دیده ام، نمیدانم اگر باز هم همان دخترشلوار صورتی پوش دانشکده مان را ببینم،بازهم تذکر میدهم تا با تمسخرش روبرو شوم یا نه!
شلوار صورتی صرفا ملاک نیست؛ ظاهر هر انسان هست که نشان دهنده پرچم درون اوست.
اینقدر چهره ها عوض شده که دیگر دوست ندارم میانِ شان قدم بزنم...
بُگذریم...
چقدر خوب شد که خدا صبح زود را آفرید.
شجاعت گفتن سخن حق ...
خداروشکر بابت نعمات قشنگش ...
این چند روز سمت شهرتون بودیم. :دی