بهترین ها
کمی این پا و آن پا میکنم. زنگ در را میزنم. کمی بعد صدای پایش را میشنوم.
_ بله؟
از شنیدن صدایش دلم غنج می رود. میخواهم بلند بگویم :
- "منم عزیزم " اما صدایم در گلو خفه می شود
در را باز میکند همان چادر سفیدش را پوشیده همان که چند هفته پیش برای بار اول او را دیدم سرش کرده بود و صورتش مثل ماه می درخشید
اینبار اما با دیدنش ضربان قلبم نامنظم تر میزند
تا مرا می بیند گل از گلش می شکفد
- : تویی عباس؟!
-: سلام
هنوز دارد به صورتم نگاه می کند.
- چرا دم دری ؟ بیا تو دیگه!
پاهایم اما قفل شده، با لبخند نگاهش میکنم
سمیه اما آرام نگاهش از چهره ام به لباس ها و پوتینم میرسد و هاج و واج به من خیره می شود. تندی نگاهش را میدزدم و با شوخی میپرسم:
- چیه؟ آدم ندیدی؟
سرش را خم کرده و زل زده به چشمانم و انگار چیزی را به خاطر آورده باشد با بهت میپرسد :
-: اون چیه؟
و به ساک در دستم اشاره می کند
سعی میکنم لبخند بزنم
- : آهان ! اینو میگی؟
نگرانم می شود یا لااقل نگرانی را در چشمانش میبینم. با اینکه میدانم چه میخواهد بپرسد، و میدانم که جوابش را هم میداند، اما باز می پرسد
- : کجا؟
دلم نمی خواهد بیشتر از این معطل کنم قلبم همچنان تند می طپد و او هنوز کنار در ایستاه است در حیاط و من هم کنار در اما در کوچه.
سرم را پایین می اندازم
بغض می کند
بغض می کنم
فقط خدا می داند که چقدر دوستش دارم ....
صدای نفسی که در گلو حبس میکند تا بضش را بخورد، سکوتمان را برهم میزند و سرم را بالا میگیرم
میخواهم جواب بدهم اما پیش دستی میکند و به حرف می آید
- یادته قبل عقدمون ازم خواستی چه دعایی برات بکنم؟ سرش هنوز پایین است و با حلقه ی در انگشتش بازی میکند
-: اولش فکرکردم داری بامن شوخی میکنی اما...
مکثش کمی طولانی می شود.سرش را بلند می کند صدایش می لزرد و قلبم را به آتش میکشد...
- اما... عباس اون دنیا باید شفاعتمو بکنی...
گریه امانش نمی دهد. نمیدانم چرا انگار همه چیز خیلی سریع گذشت. سمیه در را بست و من هنوز سرجایم ایستاده ام.صدای آرام هق هق گریه اش را از پشت در میشنوم... دستم را به در تکیه می دهم. برایش حرف میزنم اما در سکوت، اما در قلبم، اما در آوایی که فقط خدا می شنود...
" سمیه تو نمیدانی که چقدر انتظار لحظه ی وصال را می کشم..."