برگـ های درخت انجیر که آرام آرام به زیر می افتند و این بادِ پاییزی ست که صدایش می پیچد
وقتی آسمانم بغض آلود می شود و دانه های بارانش را با نــــــــــاز می باراند... پاهایم را با شیطنت به چاله های فرو رفته در دلِ کوچه می کوبم و مثل کودکی با ذوق ، به تصویرم در آب خیره می شوم... صدای غار غار کلاغ ها را مگر می شود نشنید!!!!
آخ که من چقدرررر پاییزم را دوست دارم...
دستِ دلم را میگیرم و دوتایی قدم میزنیم زیر آسمانی که هرلحظه میخواهد منفجر شود و چِخ چِخ خووورد شدن برگ ها زیر پاهایمان...
چترم را هم که تزئینی با خود برده ام :)
سوز آذرماهَ ش را دوست دارم و شالگردنم را که تا زیر چشمانم بالا کشیده ام...
وقتی دلم بخواهد،بدون هیچ واهمه ای از نگاه پرسشگر مردمان، بغضم را مثل آسمان رها میکنم و تا هر قدم که دلم خواست، می بارم... شاید گمان کنند از سوزِ سرمای پاییزی ست که چشمانم سرخ شده D:
عاشق شدن در این هوا را دوست دارم و دیوانه بازی ها را در این روزهای پاییزی...
خرمالوها را برای تو می چینم...