ایام فاطمیه تموم شد و من همش در فکر بودم تا مطلبی برای خودم بنویسم. دلِ دیگه هوایی میشه پر میزنه ولی خب رها کنی، رو بوم هرکسی و هرچیزی میشینه...
نگهش داشتم همین حوالی همین سمت و سو
نگاه کردم به داشته ها و نداشته هام
به دستان خالیِ خالی
یه وقتهایی پشیمون میشم از خیلی جذابیت های دوست داشتنیِ اطرافم
نگاه میکنم به دلم و میبینم رفته یطرف پنهان شده و میگه : بمن چه! میخواستی حواست باشه!
دل دیگه شعور نداره؛ اگه داشت که اسمش میشد عقل
اینقدر شرمنده و غرق در مبطلات که جای هیچ عذری نیست. یادمه میگفت سعی کن توی خواب هم به یاد خدا باشی و دچار گناه نشی و بیهوده نگی بیهوده عمل نکنی... بیداری ام اما پر از ابهام و خدشه و در یک کلام پرونده سیاه.
این بود آرمان های ما!
××: خدایا عاقبت ما رو ختم به خیر بفرما
×××: دست به دامان این خاندان نشد، کجا باید رفت؟!
.
.
.