انقدر هوا گرم شده که گل های باغچه هم بی حوصله می شنود. به ماهی ام نگاه میکنم و نمیدانم چقدر خون سرد است! بگذارَمش در یخچال؟
بستنی و آبِ خنک را میگیریم و راه می افتیم. چند دقیقه ای به اذان ظهر مانده است و خورشید هم وسط آسمان.سایه بانِ لبه روسری ام کفایت نمیکند و سرم را بیشتر خم می کنم. حالا سنگفرش های باغ را میبینم که باید از میانش عبور کنیم تا به پله های مسجد برسیم. نگاهم ناگهان به خانمی می خورد که جلوتر از ما درحرکت است. رو میکنم به میم و میگویم: چطوری هاست که بعضی ها آستین های مانتوهایشان هم کوتاست، مقنعه ها هم تا وسط سر، کفش هایشان هم باز و بی جوراب!! بنظرت نمیسوزند؟!!! میم حتی نگاهمم نمیکند و جواب میدهد: ضد آفتاب میزنند. نمیدانم دارد شوخی میکند یا حوصله جواب دادن را ندارد! که ادامه می دهد: یواش تر!!! خانمه شنید! و من اصلن برایم مهم نیست که چه گفت. جلوتر که سایه ساختمان مسجد روی سرم می افتد، خوشحال می شوم و سرم را بالا میگیرم که بازهم خانمی را میبینم. اینبار او از پله ها پایین می آید .تنها چیزی که فرصت دیدنش را دارم، پاهایش است در شلوار جذب سفید!. از شلوار تنگِ سفید بدم می آید. با دلخوری لبم را کج میکنم و غرغر کنان رو به میم میگویم : چرا بعضی ها در لباس پوشیدن دقت نمیکنند!!!!؟ میم میخندد و میگوید: اتفاقا چون دقت میکنند، این طور لباس میپوشند؛ شما دقت نمیکنی که چی میپوشند! و باز میخندد.
خنده ام میگیرد و اصلن یادم میرود که در حیاط چه خبر بود!بستنی هایمان را باز میکنیم که صدای اذان در سالن میپیچد.