مَن لی غَیرُک...

السلام علیک یافاطمة الزهراء

مَن لی غَیرُک...

السلام علیک یافاطمة الزهراء

مَن لی غَیرُک...

طبقه بندی موضوعی

۱۰۶ مطلب با موضوع «حجاب» ثبت شده است


چه خالیست در شهر ما جای جنگ
دعا های پرسوز شب های جنگ
برآن قله بی نشانی ونام
سفیردرخشان تیر رسام
به یاد لباسی که هنگام رزم
برآن نقشی از کربلا گشت رسم
به دوشکا به قناصه خمپاره 60
به قلبی که تیری بر آن می نشست
پلاکی که نیمی از آن می شکست
به سربند وسنگر به آتش به دود
به نام آوران بسیجی درود


تکرار سریال معراجی ها رو میدیدم که سیّد 2بیت این شعر رو زمزمه میکردن

هرچند که ما فقط به چند دقیقه قسمت آخر رسیدیم و کل قسمت های قبل رو از دست دادیم!

هیچی دیگه الان این پستم منو یاد پستی انداخت که شهید محمد رضا تورجی زاده گفتن :اول اینکه مسئله حجاب را باید تذکر بدهم . که متأسفانه رعایت نمی شود . ما هر شهیدی که به خون می غلطد ، وصیتنامه اش را که می خوانیم مسئله حجاب را تذکر داده . من از مسئولین می خواهم اگر واقعاً نمی توانند جلوی این مسائل را بگیرند ما خودمان بیاییم و جلوی این مسائل را بگیریم .
از آنهایی که عامل این مسائل هستند می خواهیم که از بازی کردن با خون شهیدان دست بردارند ... اینها باید حل شود و به لطف خدا این منکر از جامعه اسلامی بیرون رود .


××: درِد منو دلِ من...

×××: لبخند میزنیم، فراموش میکنیم،فراموش میکنیم و باز هم فراموش میکنیم.

۲۴ مهر ۹۳ ، ۱۳:۲۵
خانم چادری

بعضی ها هیچ وقت نمی فهمند

نه تو را، نه حتی خودشان را

نه حتی مسائل ساده ی پیرامونِ شان را

لحظه ای فکرکنیم برای چه زنده ایم!؟ کار می کنیم و درس می خوانیم و غذا می خوریم و برنامه ریزی می کنیم و برای آینده ای نزدیک یا دور خوشحال یا غمگینیم؛ خیلی هامان نمی دانیم چرا!!؟ بنظرم شبیه ماشینی شده ایم که برنامه اش را وارد می کنیم برای یک روز، یک هفه ، یک ماه، یک سال؛ و کوک می شویم و می نویسیم، می نوشیم، می خوابیم، زندگی می کنیم،... چرا!؟ زندگیِ شما بی مزه است یا مزه دار؟! چاشنیِ آن چگونه است؟

مزه دارش کنید . راهش ساده ست، دستورات دین تان را در زندگیِ خود پیاده کنید درواقع بهتر است بگویم سوارش شوید تا شما را به مقصد برساند. باورکنیم اگر هرکدام مان، هرکدام مان کمی فکرکنیم نفسی که می کشیم، برای رضای چه کسی و به چه نیتی ست؛ دیگر عجب و غروری برایِ مان نمی ماند که از سر لج و لجبازی، چادر از سر کسی بکشیم... درد من، با شما فرق می کند، همان طور که شما بامن فرق می کنید ... می بینید! ما بعضی هامان نمی دانیم زندگی مان چه مزه ای دارد! و همچنان به عصبانیت ها، تندخویی ها، غرور، تعصبات بی جا، پرخاشگری ها، خودنمایی ها، سرسختی ها،و چه و چه چه مان ادامه می دهیم...

خوشحالم که روز حساب و کتابی هم هست.

۶ نظر ۲۲ مهر ۹۳ ، ۱۴:۴۶
خانم چادری

خونریزی شدیدی داشت . . .
داخل اتاق عمل، دکتر اشاره کرد که چادرم رو در بـیارم
تا راحتتر مجــروح رو جابه جا کنم.
گوشــه ی چادرم رو گرفت و بریده بریــده گفت :
من دارم مـیرم تا تو چــادرت رو در نیاری
چـــادرم در مشتش بود که شهید شـــد...



×××

۰۸ مهر ۹۳ ، ۲۱:۱۷
خانم چادری
۱۱ نظر ۱۸ شهریور ۹۳ ، ۲۰:۲۸
خانم چادری

پیامبر خدا فرمودند لباسی بپوش که انگشت نمای مردم نشوی و عزت و احترامت هم محفوظ بماند.

از همان پیاده رُیِ خاطره انگیز در یک صبح خنک تابستانی عبور میکردم پیاده رو آنقدر خلوت از مردمانِ روزهای عصر بود که انتهای جاده را به وضوح میدیدم... مکانی که هر روز شاهد عبور عابران درگذر است. آنقدر شوغ و پر رفت و آمد که دلم برای سنگفرش هایش میسوزد. اما شاید صبح ها،کمی جرئت کنند و رنگ آسمان را ببینند وقتی انوار طلایی خورشید، از میان برگهای درختان به کف پیاده رو می تابد...

اینکه اول صبح،اینجا،خانمی با این تیپ!!! برایم جای تعجب داشت. دیگر ازبس شلوار صورتی با مانتوی کوتاه دیده ام، نمیدانم اگر باز هم همان دخترشلوار صورتی پوش دانشکده مان را ببینم،بازهم تذکر میدهم تا با تمسخرش روبرو شوم یا نه!

شلوار صورتی صرفا ملاک نیست؛ ظاهر هر انسان هست که نشان دهنده پرچم درون اوست.
اینقدر چهره ها عوض شده که دیگر دوست ندارم میانِ شان قدم بزنم...

بُگذریم...

چقدر خوب شد که خدا صبح زود را آفرید.

۱۳ نظر ۲۳ مرداد ۹۳ ، ۱۱:۰۳
خانم چادری