تازگی ها با فرشته آشِنا شدم
دختری مهربان با مقنعه ی چانه دارِ نخودی رنگ
میگفت از ابتدا چادری نبودم ؛ در خانواده ما فقط دو عمه ام چادر داشتند و لاغیر.
می گفت هیچ قیدو بندی نداشتم...
فرشته آرام حرف میزد، از چشمان درشت و مشکیِ درخشانش آرامش می بارید...
نمازش را عاشقانه می خواند
میان سجده هایش می ماندم که با عشق سر فرو می آوَرَد...
می گفت : از قرآن شروع کردم و بعد...
وقت نماز، دسته های لبه ی چادرفرشته شبیه بال فرشته ها می مانست
انگار می خواست پرواز کند
دریا می شد و موج می زد
به مثال فرشته ندیدم...
این همه تغییر!!! این همه خدایی شدن!!! این همه رنگِ خدایی گرفتن!!!
خدایا من هم دلم فرشته شدن می خواهد...
این روزها ، انگـ ـ ـ ـار، قدِ لباسِ زنان و دخترانِ شهر من کوتاه و کوتاه تر می شود
و نگرانم از حیایی که رنگ می بازد
حیا درنگاهِ مردمانِ شهرم!
میگفت به دیده ی انتقاد(!!!) به خانمِ بد حجاب نگاه می کند؛ اما...
نه در گفتارش لحنی از امر به معروف بود و نه در نگاهش که نگران باشد؛ لذتِ دیدن را میدیدی در نگاهش...
دیگر کار به جایی می کشد که با طعنه ابرویی بالا بیاندازند و بگویند : دلم میخواد! به تو چه!؟
××: تَفَعُلی می زنیم به وب هوالعشق جان.